صحبت از پژمردن يک برگ نيست واي! جنگل را بيابان می‌کنند دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان می‌کنند هيچ حيوانی به حيوانی نمی‌دارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان می‌کنند در کويری سوت و کور در ميان مردمي با اين مصيبت‌ها صبور صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانيت است. فریدون مشیری می‌گفت قدیم وقتی یکی رو به خاک می‌سپردن کسبه بازار، کرکره مغازه رو به حالت نیمه تعطیل درمیاوردن. برای ماجراهای این چند روز اخیر دیدم چیزی ننویسم و کرکره رو بدم پایین،

دلم بی‌پرده نوشتن توی این صفحه را می‌خواهد، اما مدتی‌ست که نمی‌شود. دلم مثل قبل تق و تق تایپ کردن و صحبت از ریز و درشت اتفاقاتی که می‌افتد، می‌خواهد؛ اما نمی‌شود. منی که یلدای سال 92 که هنوز نه اینستایی بود و نه وفور عکس‌هایی که شِیر می‌شد و نه حتی جوگیری برای برگزاری یلدا، عکس شب یلدا و کرسی و سبزی پلو با ماهی را توی وبلاگ می‌گذاشتم و از هر فرصتی برای عکس گرفتن و نوشتن استفاده می‌کردم. حالا از اینستاگرام امین به پست‌های ملت و آخ تو شب یلدای منی. و این‌ها نگاه می‌کنم و می‌بینم دیگر حس و حال این چیزها را ندارم. شاید هم نمی‌خواهم درگیرش شوم. شاید چون برای یک بار تجربه کرده‌ام، صفر تا صدش را امتحان کرده‌ام. از اشتراک صدا و عکس و فیلم و همه چیز. و دیگر برایم جذابیتی ندارد. شاید چون نتیجه‌گراتر از قبل شده‌ام و آخر همه چیز یک "خب که چی؟" می‌گذارم.

به عکس‌های خودم که همه‌شان توی گوشی امین است و معدودی که برایم واتس‌اپ کرده‌است، نگاه می‌کنم. قبلا اگر یک عکس اینور آنور داشتم ملت را کچل می‌کردم تا برایم ارسال کنند. حالا فکر می‌کنم به عکس‌هایی که از پنجشنبه شب توی گوشی بهروز -پسرخاله امین- مانده و نگفتم که بفرستد، به عکس‌های شمال، مشهد، تولدهامان و خیلی موارد دیگر. نه فقط این‌ها. به عکس‌هایی که از دفاع‌های بچه‌ها جا مانده و برای آدم خاطره بازی مثل من حکم یک گنجینه دارد ولی سراغشان را نگرفته‌ام. برای هر کدامشان می‌توان یک پست نوشت یا به قول اینستایی‌ها یک کپشن. 

گاهی فکر می‌کنم شیرجه بزنم توی اینستاگرام، درگیرش شوم و مثل اوایل دهه نود یک کاربر فعال اینترنتی شوم. و چند ساعت بعد به کلی فکرش از سرم بیرون می‌پرد. برگردیم به ابتدای متن. اینجا نوشتن برایم سنگین شده. حالا اگر بخواهم روزمره‌طور بنویسم، مخاطب گم شده طوری بنویسم، یا هر سبکی، یک سرش برمی‌گردد به امین. و نمی‌دانم اینطور نوشتن خوب است یا صرفا زندگی را آکواریومی می‌کند. و شاید برای مخاطب خسته کننده هم باشد. حس می‌کنم مریم ِ بی‌تعلقی که دنبال نیمه گمشده می‌گشت برای مخاطب جذاب‌تر از مریم فعلی است. به همین دلیل این روزها اکثر پست‌ها، موقت یا ننوشته رها می‌شوند.

+ این.


دوستان به نظر می‌رسه خیلی عمیق دعا کردید :))) کلا جلسه دفاع از عنوان پروپوزال کنسل شد. بابت آلودگی هوا دانشگاه رو تعطیل کردن و یک ساعت مونده به جلسه مدیر گروهمون اسمس داد که نیا. حدود پنج دقیقه‌ای واسه کنسل شدنش و استرس 48 ساعت قبلش ناراحت شدم. دوست داشتم این استپ نه چندان مهم رو طی کنم و زودتر تکلیفم در مورد موضوعم قطعی بشه. اما نشد. بعد از پنج دقیقه به جنبه‌های مثبت این تاخیر فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که می‌تونم توی فرصت به دست اومده کارمو تکمیل‌تر کنم. و امیدوارم بیشعور بازی در نیارم. چون عقب افتادن این جلسه دست من نبود. اما از اینجا به بعدش مستقیما مسئولش خودمم که چطور این تایم رو مدیریت کنم. اینجا می‌نویسم که یه بار دیگه به خودم بگم که حواست باشه مریم خانم! بعد هم به آغوش وطن بازگشتم :)

این آهنگ رو خیلیییی دوست دارم و از اونجایی که هندزفری نداشتم، صدای گوشی رو تا حد ممکن آوردم پایین و گوشی رو چسبوندم به گوشم و تا کاشان گوش دادمش. شما هم بشنوید و آخر هفته‌تون رو باهاش بسازید :)


از خونه اومدم خوابگاه و متوجه شدم هندزفریمو جا گذاشتم. در حال حاضر تجلی بی‌پناهی انسان معاصر هستم. مستقیم از خونه اومدم سالن مطالعه خوابگاه. فردا طبق معمول گزارش دارم. و امیدوارم جز آخرین گزارش‌ها باشه و بلاخره استاد اذن ورود به آزمایشگاه رو صادر کنه. روند کار کردن روی پروپوزال برام فرسایشی شده و حس می‌کنم باید تغییراتی ایجاد کنم که از این حالت در بیام. سه‌شنبه جلسه دفاع از عنوان پروپوزال دارم. اگه این جلسه رو رد کنم تازه موضوعم برای دفاع پروپوزال قطعی میشه. هووووف! حقیقتا هفت خوان رستمه. و بعد می‌رسیم به استپ وحشتناک دفاع پروپوزال. قلبم توی دهنمه و با اینکه چند ساعته توی سالن مطالعه نشستم عملا از استرس کاری نمی‌کنم و فقط ایمیل رفرش می‌کنم :/ هزار و یک کار عقب افتاده دارم. و تنها آرزوی فعلیم اینه که از دست هر دو تا استاد راهنمام، تَکرار می‌کنم هر دوتاشون! می‌تونستم پناه ببرم به یه همچین جایی. بی‌استرس، آروم و عمیق، رها، رها، رها.

+ پارسال این موقع‌ها ازتون می‌خواستم برای آزمون جامع برام دعا کنید. میشه لطفا بازم دعا کنید، فکر کنم با روند بعید الخروجی که من دارم هیچ وقت از شرم نجات پیدا نکنید :)


بازم توی همه سختی‌های روزگار، کاظمه که برا آدم می‌مونه. کاظم مصداق بارز دوست‌هاییه که وقتی کارت گیره یادشون می‌افتی.امتحانا، دفاع ارشد، آزمون جامع و حالا هم پروپوزال دکتری. خداییش مستحق اینه که در نهایت تز دکتریم رو بهش تقدیم کنم یا توی صفحه تشکر قبل از همه بنویسم و با سپاس ویژه از همراه و همگام من در تمامی مراحل تحصیلی، کاظم عزیزی که با گرمای وجودش به من امید و زندگی بخشید.

 


ژانویه‌ی ۱۹۳۹ ویتگنشتاین نوشت: «بر زندگی نشسته‌ام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمی‌افتم فقط به نجابت اسب مدیونم»

                                                                                     سبیدو


اصلا روایت داریم که میگه دیدار یار وبلاگی دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد :) بعد اینکه من دیروز خسته و ناله، بعد از کلی بی‌خوابی شب، از پژوهشگاه برگشته بودم و با یه کوله اندازه خودم رفتم سلف. شروع کردم به خوردن ناهار که دیدم یه دختر خانم ابرو کمون و مهربونی اومد گفت سلام مریمی :) فاطمه بود. کلی ذوق‌زده شدم از دیدنش. فاطمه دختر آروم و پرمحبتیه، از اونایی که دیدنشون آدرنالین خونت رو زیاد می‌کنه و با اینکه خسته و کم انرژی بودی، هیجان‌زده‌ات می‌کنه. به شدت توصیه و حتی وصیت می‌کنم که توی زندگیتون، حتما بعضی از آدم‌ها رو از لا به لای صفر و یک‌های مجازی بکشید بیرون. بنشونید جلوتون و رو در رو باهاشون صحبت کنید و سپس بابت حس خوب ناشی از این کار به من درود بفرستید. خواستید شماره حسابم میدم به حسابم پول بفرستید. آره آره این دومیه ایده بهتریه D; و شمای مخاطب چه می‌دانید که در وضعیت حساس کنونی قیمت یه یخچال چقدره؟ :|


یکی از بدترین مشکلات کرونا، لااقل برای من، ایجاد ترس و اضطراب برای هر کار پیش پا افتاده‌ایه! یعنی نود درصد کارایی که قبل کرونا برام اوکی بود، الان می‌تونم در حد غول مرحله آخر برای خودم گنده‌ش کنم :| چرا؟ چون اون مدت و تعطیلات، تایمم زیاد بود و انتظارم بابت این تایم از خودم بالا بود. ولی الان که اون زمان کم و کمتر شده، هنوز اون انتظار ماورایی باقی مونده، در حالی که دیگه هم نمیشه به اون دستاوردها رسید و در نتیجه توی ذهنم تنش ایجاد می‌کنه.
پس چرا هر چه کش به این دست‌ها و تن می‌دهم نیستی؟ چرا هر چه می‌نویسم می‌کشد به تو و هر چه نگاه می‌کنم شکلی از تو را تکرار می‌کند؟ همه‌جا در آتش است و عصیان، همه‌جا خراب است و می‌ترسم تمام بشود این دنیا و دستم به تو نرسد. من تمام ترس‌ها را شناخته‌ام با تو و این تمامت، هرگز تمام نمی‌شود. امیر احمد کامیار + بیروت.
این روزها پر از حس زندگیم! حالا نمی‌دونم سگ سیاه افسردگی دست از گلوم برداشته و به مرحله پذیرش شرایط فعلی رسیدم یا تاثیر مصرف آهن و ‌هاست که یه مقدار بهم انرژی داده و شارژم کرده. انی وی هر چی که هست، دست ِ خداوند صاحب انرژی‌های لایتناهی کائنات درد نکنه :) چون تقریبا تا یه ماه پیش توی برزخ بدی دست و پا می‌زدم. هیچی توی این یه ماه عوض نشده و فقط طبق پست‌های قبلیم سعی کردم کنترلم رو روی خودم بیشتر کنم! از کامل گرایی وحشتناک دوری کنم.
این نوشته محمدمهدی از وبلاگ دچار باید بود رو بخونید: "چند سال پیش کلیپی دیدم که در آن چادری را در گوشه‌ای از یک خیابان پهن کرده بودند و قرار بر این بود که زنی با شمایل کولی‌وار چیزهایی که نمی‌دانستید را به شما بگوید‌. پشت پرده ای که درست پشت سر زن قرار داشت چند نفر با سیستم‌هایی مجهز پس از عکسبرداری از چهره شما و رسیدن به اسمتان در تمامی شبکه های اجتماعی و موتورهای جستجوگر به دنبال اطلاعاتی از شما می‌گشتند و با بیان کردن اسرارآمیز همان اطلاعات به شما از
خب، امروز روز پنجم از تعهدمه. تا امروز نمی‌تونم بگم خوب پیش رفتم یا نه! چون اینجوری نبود که دقیقا بشینم سرکارام! اما اما یکی از پروژه‌هایی که توی این دو ماه برام به یه کار نچسب و غیرقابل تحمل تبدیل شده بود رو انجام دادم. انجامش دو سه روز ازم زمان گرفت. به زور خودمو نشوندم پای لپ‌تاپ. با شعار "بمیر ولی انجامش بده!!". حتی شده بود به توصیه کتاب پنج دقیقه! پنج دقیقه خودم رو مجبور کردم. اون وسطا برای رفع خستگی به عنوان جایزه فرندز می‌دیدم.
زنگ زده بهم و متوجه شدم پرسون، پرسون دنبال شماره کارت من بوده. چرا؟ چون می‌خواسته واسطه باشه برای خداوند صاحب حساب‌های پرپول :) و من اشک شوق حلقه زد توی چشام از این همه محبتش. از این همه مهربونی. میگم اون دلبر رو گرفتمش دو روز پیش ولی آرزو می‌کنم که انتخاب بعدی از دیجی کالا رو با هم انجام بدیم. از گوشه خلوت، امن و دنج خودمون. همون گوشه که از حرفای ته دل و رازهای مگو گفتیم. باهاش صحبت کردم و دلم یه ذره شد براش.
هویج بنفش عزیز نوشته: "ولی آدم‌های اهل گفت‌وگو، بزرگ‌ترین اتفاق و نعمت تو زندگی‌اند. آدم‌هایی که برای گفت‌وگو پیش‌قدم می‌شن و در تلاش‌اند مسئله‌ رو شناسایی و با گفت‌وگو حل‌ش کنند. آدم‌هایی که از زیر بار حرف‌زدن، شونه خالی نمی‌کنند و گفت‌وگو رو به «بحث» و «دعوا» و «باشه، تو راست می‌گی.» نمی‌کشونند. آدم‌های بلوغ‌یافته‌ای که می‌تونند بدون طعنه و کنایه و حاشیه‌رفتن و با تمرکز رو خواسته و موضوع صحبت‌شون، گفت‌وگو کنند و با آرامشِ خودشون، تو رو هم به آرامش و
بعد از ماه‌ها من امشب با خیال راحت کپه مرگمو میذارم :))) چون خیلی مفید بودم و درس خوندم؟ خیر ابدا. اما الان یه مشکلی رو در یه پروژه حل کردم که واقعا دلم میخواد چادر نمازمو بندازم روی دوشم. بپرم توی خیابون دور افتخار بزنم!! آخه مریمک عزیزم! تو که همه شادی و علاقه و پتانسیلت توی این مسیر کوفتیه چرا همینو درست ادامه نمیدی. چرا انقدر بازیگوشی :/ هنوز اهمال کاریم اجازه نداده بیام گزارش بدم و از برنامه به شدت عقبم.
کتابی که این اواخر می‌خونمش کتاب "از شنبه" از جناب بهرام‌پور عزیزه. راهنمای کاربردی برای مقابله با تنبلی و اهمال کاری که من زیاد زیاد دچارشم. اول کتاب اتفاقا میگه که ممکنه شما از نظر بقیه خیلی پرتلاش و سخت‌کوش باشید ولی خودتون بدونید چقدر اهمال کار هستید! تا نصفه‌های کتاب پیش رفتم و دیروز کتاب ازم خواست که شبکه‌های اجتماعی رو تا حد ممکن حذف کنم. خب من اینستا که نیستم. توی واتس اپم با اساتیدم در ارتباطم و طبیعتا قابل حذف نیست برام.
ظرفیت وجودی آدما توی هر چی فرق داره. این روزا که با بچه‌های ۱۷-۱۸ ساله سر و کله میزنم این مساله برام پررنگ‌تره. توی مثال‌های دم دستی یکی ظرفیت درک ریاضی رو داره، یکی فلسفه و خب هیچ دو تا آدمی دقیقا عین هم نیست. اما از اون مهم‌تر ظرفیت پذیرش عواطف و احساساته، ظرفیت پذیرش مهر و محبت. واقعا بعضی آدم‌ها ظرفیت مهربانی و محبت رو از یه حدی بیشتر ندارن. هر بار که لبریز از محبتی و قلبا دوستشون داری یهو یه حرکتی میزنن که بهت ثابت کنن ظرفیت یا شاید بهتر بگم لیاقتش رو
امروز رو مدرسه بودم تا بعد از ظهر و روز بارونی قشنگی بود. صبح پیاده با چتر رفتم و چقدر حال داد. از این بارونا کم پیش میاد توی کاشان. اکثر مواقع که بارون نداریم و وقتی هم داریم رگباری و سریعه. اینطوری که نم نم یه ریز بباره کمه :) واقعا با این علاقه من به بارون حقش نبود دختر کویر باشم. امیدوارم توی آپدیت‌های بعدی شمال متولد بشم. خلاصه با کلی عشق و علاقه رفتم و کلاس هم خوب بود. اما امان از دفتر.
شنبه امروز برای من شبیه خارجی‌هاست. البته با توجه به اینکه من آخر هفته‌ها کلاس دارم و چند هفته‌ای هست که دیگه آخر هفته به شدت شلوغه (همزمانی کلاس‌های مدرسه، کلاس کنکور و TA دانشگاه)، امروز رو واقعا در خلسه بودم. به خودم قول داده بودم به کارهای عقب افتاده برسم. چون امین هم تمام امروز سرکار هست و غذا هم توی یخچال داشتیم. اما واقعا صبح توان بلند شدن نداشتم که یه پارچ دوغ غلیظی هم که دیروز خوردم و وضعیت فیزیولوژیک خودم هم در این بی‌حالی بی‌تاثیر نبود! خلاصه
از محدوده کاشان خارج می‌شویم. حد ترخص را نگذرانده‌ایم که برمی‌گردم و یک بار دیگر همه شهر را از نمای دورتر از نظر می‌گذارنم. پرچم‌های سیاه براق از فاصله‌ای دور با وزش باد تکان می‌خورند و انعکاس نور جلوه‌ی جالبی به آنها می‌بخشد. شبیه برگهای درخت سپیدار در تلاقی نور و نسیم. دو ماه محرم و صفر، از کاشان که بیرون بروی، این صحنه، آخرین سکانس است. یعنی هنوز شهر عزادار است. نگاهم را برمی‌گردانم و ناخودآگاه دلم می‌گیرد.
وقتی می‌بینم با تمام مشکلاتی که داشتم نشد یه ترم برای خودم سیو کنم، در حالی که بقیه تونستن، خیلی دلم به حال خودم می‌سوزه. عمیقا ته دلم غصه‌ای میشه. کاش می‌دونستم و پارسال اون درخواست لعنتی رو زودتر داده بودم و این همه مسئولین اون دانشگاه نکبت سلیقه‌ای عمل نمی‌کردن. حقیقتا روحم با این داستان هیچ وقت کنار نمیاد ولی خب استرس هم چیزی رو درست نمی‌کنه! باید صبر کرد و توکل. باز میشه این در.
مدارس کاشان امروز و فردا تعطیله. البته من پنجشنبه کلاس دارم و تعطیلی امروز فرقی به حالم نداشت. فقط یه دونه کلاس خصوصی قرار بود توی مدرسه هماهنگ کنیم که خب فعلا کنسل شد و مشاور مدرسه تماس گرفت که چیکار کنیم و گفتمش من خونه برای تدریس نمیرم. و اون گفت میدونم. به والدینشم گفتم و گفتن عیبی نداره توی هتل کلاس رو برگزار می‌کنیم. بله دوستان ملت اینطوری‌ان :)))) و احتمالا بره واسه فردا دیگه. در حال حاضر قرمه سبزی داره لوود میشه.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدیرکده | دانلود نمونه سوال و جزوه یوفایل سیسمونَک آموزش تعمیرات موبایل دل زده از خیلی ها سایت معرفی منبع تغذیه بی وقفه (ups)